رعنا جاوید | شهرآرانیوز؛ نیت یک سفر عادی، یک جاده معمولی و یک دیدار ساده نیست. کدام سفر را میشود رفت که همراه رنج پای پیاده باشد، اما مسافرش همه مسیر را با جانش نوش کند؟ کدام دیدار است که به انتظار یکساله بیرزد؟ عاشقی که هرسال پای پیاده عزم سفر کند برای دیدار معشوقش، زیر آفتاب سوزان و سرمای استخوان سوز، طعم لذتی را چشیده است که زمینی نیست.
همه دنیا را میگذارد کنار تا چندروزی را فقط برای معشوقش وقت بگذراند. یکی راه طی میکند و دیگری پذیرایی میکند از آن مسافر عاشق. سال هاست ماه صفر تمام میشود، اما نه شبیه ماههای دیگر. اتفاقا همه، این تمام شدن را یادشان هست؛ چه آنها که عزم دیدار امام هشتم (ع) میکنند و چه آنان که میزبانی مهمانان عزیزکرده اش را.
سالهای سال است مشهدیها عادت کردهاند به حضور مهمانانی که از دور و نزدیک میآیند تا روز انتهای صفر را در کنار ضریح و پیش پای آقا باشند. امسال هم جادههای منتهی به شهر مشهد جمعیت بیشتری از زائران پیاده را به خودش دیده است؛ پیر و جوان و کودک. آمارهای جمعیت خدمتگزاران زائران پیاده از عدد ۶۰ هزار زائر حکایت دارد که از روستاهای دورافتاده و شهرهای بزرگ پا در این مسیر گذاشتهاند.
زائرسرای امام هادی (ع) در رباط خاکستری، صبح هم زائر دارد. آنها که بدون کاروان پا به جاده گذاشته یا به گفته سیدباقر حسینی، مدیر این زائرسرا، تندرو بودهاند و زودتر به توقفگاه رسیدهاند، مهمان هستند. تعدادی مرد بیرون از موکب در فضای مفروش زیر سایه بان بزرگ خوابیدهاند و تعدادی دیگر داخل سالن. خانمها هم در سالن دیگر استراحت میکنند تا ناهار که بعدش دوباره راهی شوند و به شب نرسیده، مشهد باشند. هیچ کدام از خادمان بیکار نیستند و هرکسی پی کاری را گرفته است.
حسینی میگوید: فهرست کاروانهای پیاده را داریم. چون پیش از راه افتادن ثبت نام کردهاند و در راهاند؛ یکی دو کیلومتر بالاتر. باید همه اسباب پذیرایی را برایشان آماده کنیم. گاهی حوالی ظهر در روزهای نزدیک به شهادت تا ۱۵ هزار نفر هم میهمان داریم.
او از سال ۱۳۸۰ با جمعیت زائران پیاده همراه شده است؛ زمانی که نه مسیر مشخصی برای زائران بود و نه هیچ خدماتی. آن وقتها تصمیم گرفتند ایستگاهی بزنند و آبی دست زائران بدهند، اما حالا امیدوار است که به زودی جاده قدیم را به نام جاده زیارت ثبت کنند.
زائران پیاده از شهرهای مختلف قصد مشهد کردهاند؛ از استانهای دیگر همچون گلستان، خراسان شمالی و جنوبی، آذربایجان شرقی، هرمزگان، سمنان، قزوین، تهران و البرز کوله بار سفر مشهد را به اندازه یک کوله پشتی به دوش کشیده و راهی شدهاند. از شهر خود تا ایستگاه بینالود و قدمگاه نیشابور میآیند و از آنجا به بعد را پیاده طی میکنند تا خود حرم. به موکب امام هادی (ع) که برسند، بساط پذیرایی مهیاست. آنها که ظهر میرسند، سفره ناهار برایشان پهن میشود و چای و دمنوش و برای گروهی که شب اسکان دارند، وعده شام و صبحانه حاضر است.
معلوم است سن وسالی ندارد، اما وقتی از پیاده روی میگوید، پنج سال تجربه در دلش پنهان است. رضا از پانزده سالگی راهی پیاده روی دهه آخر صفر شده است؛ آن هم از دویست کیلومتر آن طرف تر: من و مردان دیگر کاروان از روستای «کت» میآییم، اطراف رشتخوار. امسال هم منتظر این ایام بودم، از اول محرم. هربار چندروزی در راه هستیم، اما به سختی هایش میارزد. عجیب شیرینیای دارد بعد از رسیدن! آن قدر که دوست داری هرسال دوباره بیایی و من هم عاشق این سفرم. همه سال دلم به همین مشهدآمدن خوش است.
مردانه آمدهاند. چهل نفر از مردان روستا. چای را خوردهاند. پاشنه کفش را بالا میکشند که راه بیفتند. باید عصر پشت پنجره فولاد باشند.
میان شـلوغی رفت وآمدها چند مادر و کودک هم از راه میرسند. یک دختربچه هم همراهشان است. باید بروند سالن خواهران تا خستگی راه را از تن بتکانند. نه اینکه پشیمان شده باشند از این خستگی. چشم که میدوزند به جاده، امیدوارتریناند. زیر آفتاب آمدهاند، اما روی گشاده دارند.
یکی از آنها میگوید: از بندرعباس آمدهایم. پنج تا خواهر و چهار برادریم. پیش از اینکه از سختی راه چیزی بپرسیم، خودش ادامه را شرح میدهد: اینها برای ما سختی نیست. راه به راه از پیاده روی اربعین میآییم. عادت کردهایم به راه رفتن. همین که امام رضا (ع) ما را طلبیده است، جای شکایت و گلایه نمیگذارد.
مرد همان طور که راه میرود و بقیه را به گوشه جاده هدایت میکند، فریاد میزند: همین حالا حاجت یکی از هم کاروانیها برآورده شد. امام رضا (ع) حاجتش رو داد. حاجت همه تون رو میده. دعا کنین. خودش دعوت کرده، خودشم حاجت میده. بقیه جمله هایش را به ترکی می گوید و میرود. همانها را تکرار میکند؛ جوری که همشهریانش بشنوند.
چند نفری به گریه میافتند و یکی بلندبلند «اللهم عجل لولیک الفرج» میخواند. کاروان آنها از مراغه راهی زیارت امام رضا (ع) شده است. هنوز چندکیلومتری تا رباط خاکستری راه باقی است و چیزی به اذان ظهر نمانده، اما با حال خوش و به سرعت در راه رفتن هستند.
زن جوان پشت سر بقیه همشهریانش میآید و کالسکه دختر کوچکش را هل میدهد: چهار سالش است. قبلا هم زیارت مشهد آمده بودیم، اما از دیروز که راه افتادیم، ذوق آمدن به مشهد دارد. هر لحظه می پرسد کی میرسیم. امام رضا (ع) خودش کمک کرده که این بچه آرام است و اذیتم نمیکند، وگرنه این همه راه رفتن و گرما بچه را کلافه میکند. آدم فکر میکند امام هشتم (ع) ما را هدایت میکند و با پای خودمان نمیرویم.
عطیه کمی عقبتر میآید. جوان است و پای آمدن دارد، اما گریه امانش نمیدهد و آرامتر میآید. صدای مدیر کاروان را هم شنیده و بی قرارتر است: امسال آمدم برات کربلا بگیرم. میدانم که میدهند. سال ۱۴۰۱ هم که آمدم و برگشتم، آقا حاجتم را دادند. میدانید وضعیتم این قدر سخت بود که کسی باورش نمیشد بتوانم بیایم مشهد، ولی امام خودش برایم همه چیز را جور کرد. ساکت که میشود، باز قطرات اشک است که در آن پیاده روی همراهی اش میکند؛ جوری که در آن بیابان و جاده خودش میماند و دلش و آقا.
کاروان آنها از مراغه راهی شده است؛ ۱۸۰ نفر زن و مرد و کودک. بعضیها چندسال است میآیند؛ مثل مدیر کاروان که از ۱۰ سال پیش زائر این سرزمین شده است. حالا آن قدر رفته و آمده است که سختیهای راه را هم میداند، اما مطمئن است که پای مهر دعوت نامه اش را حضرت رضا (ع) امضا کرده است.
موکب کوچک دیگری در میانه راه است. اعضای کاروانها آنجا توقف میکنند برای نوشیدن چای و لحظهای نشستن. دخترک هفت هشت ساله روی چهارپایهای پشت میز بزرگ ایستاده است و با پارچی که در دست دارد، لیوانهای زائران را پر از شربت میکند. این کار از جثه و سن وسالش سنگینتر است، اما بی سروصدا ادامه میدهد. نامش نازنین زهراست. از جایی که آمده است، میگوید و کاری که میکند: با فامیل و چندتا از همسایهها از رشتخوار آمدهایم. از دیشب هرکاری که اینجا بوده است، انجام دادهام. هر زائری میآید، پذیرایی میکنیم. کارم همین است. چرا خسته بشوم؟
آنها که شربت برمی دارند و چشمشان به صورت معصوم دخترک میافتد، دعایش میکنند. آن شربت هم به دل خودشان می نشیند و هم به دل زائران.
هجده دیگ برنج و هشت پاتیل خورشت روی شعله هاست. ناهار قیمه بار گذاشتهاند. بیک دلی که مدیر آشپزخانه موکب است، میگوید: امروز ۱۵۰۰ پرس قیمه برای ناهار داریم و ۳۵۰۰ پرس برای شام شب. هرروز قیمه میپزیم و از وعده تکراری نگرانی نداریم. چون زائر یک بار سر سفره ما مینشیند و به راه خودش میرود.
برای فردا هم ۹ هزار پرس غذا میپزیم. شغلش هیچ ارتباطی با آشپزی و آشپزخانه ندارد، اما هرسال هفته آخر صفر با همین موکب است و همین جا؛ وسط جادهای که یک سویش به زائران ختم میشود و سوی دیگرش به حرم آقا: هر کسی برای خودش تعبیری دارد از این حال وهوا. من همه این روزهایی که اینجایم، از کار و کاسبیام میافتم و اگر حسابش را بکنید، ضرر است، اما با عشق میآیم. چیزهایی هم میبینیم که با هیچ حساب و کتابی جور درنمی آید.
دنبال حرفش را میگیرد: مثلا آمار میدهند که ۴ هزار نفر قرار است برای ناهار فردا برسند. شب برنج را برای آن تعداد خیس میکنیم و صبح بار میگذاریم. ناگهان خبر میرسد کاروانی که قرار بوده است فردا برسد، الان دو کیلومتر بالاتر است، آن هم ۱۵۰۰ نفر. اگر به هر آشپز حرفهای بگویید یک ساعت دیگر این تعداد مهمان دارد، هیچ کاری نمیتواند بکند، اما نمیدانم از کجا آذوقه میرسد و چطور پخته میشود که آن زائران میرسند، درحالی که غذا دارند. اینجا که هستیم، از این موارد زیاد میبینیم. اسمش را میگذارند معجزه، اما من فکر میکنم لطفی است که آقا به زائرش دارد. خودش زائر را دعوت میکند و خودش برای او غذا مهیا میکند.
او هم زائر پیاده آقاست. بین همه اعضا، او تنهاکسی است که بدون کفش و جوراب راه میرود: از ۱۰ سال پیش که زائر آقا شدم، نذر کردم با پای برهنه راه بروم. هر سال همین کار را میکنم. همه فکر میکنند پایم تاول میزند. اتفاقا یک بار یک کیلومتر کفش پوشیدم و پایم تاول زد. بعد فهمیدم که باید همان نذر را ادا کنم.
از نوزده سالگی زائر پیاده حرم امام رضا (ع) بوده است: هرسال هرچه حاجت داشتهام، آقا برآورده کرده است. اصلا همه زندگی من از امام رضا (ع) است. هیچ سالی نشده است چیزی بخواهم و ندهند. ۱۰ سال پیش قرار بود بروم کربلا، اما گذرنامهام آماده نشد. ناگهان آگهی پیاده روی به سوی حرم امام رضا (ع) را دیدم و ثبت نام کردم. سالهای بعد کربلا رفتم، اما اینجا جور دیگری است. یک صمیمیت و عشق عجیبی دارد.
زیر باران و در هوای برفی هم پیاده و با پای برهنه آمده است: امام رضا (ع) توانش را به من داده است. راه رفتن برایم روی زمین کاری ندارد. انگار روی فرش راه میروم. آنها که دفعه چندم حضورشان است، میدانند اولین حضور یعنی حضور همیشگی. آن که روزی به سوی این مسیر هدایت شده است، از این درگاه بیرون رفتنی نیست.
نانواها در حال پخت هستند و کلی نان بسته بندی روی هم چیده شده است؛ اگرچه جز سه چهار نفر زائر فرد دیگری داخل صف نیست. جوانی کنار ماشینهای پخت نان میچرخد و همه را با هم هماهنگ میکند. خودش هم عنوان مسئولیتش را همین تکرار میکند: من در بین همه خادمان حضرت، یک هماهنگ کننده بیشتر نیستم.
مهدی یوسفیان حدود دوازده سال پیش خیلی اتفاقی در مسیر عبور به مشهد موکب زائران پیاده را دیده است و از آن روز تا همین امسال، در بخش نانوایی همکاری میکند: این ایستگاه از روز سه شنبه برپا شد؛ یعنی روزی که زائران قرار بود برسند. روزانه ۱۵ هزار نان پخته میشود با هشت نفر نیروی خادم. چند نفر خادم دیگر هم داریم که همبرگر میپزند برای شام زائران. هربار چندهزارتا.
آن طور که او اطلاع دارد، پارسال ۲۷ هزار زائر ثبت نام کرده بودند و امسال این عدد به ۵۸ هزار نفر رسیده است، اما از شنیدن این عددها باکی ندارد: اینجا خیر دارد و آدمهایی که چندروزی همه هم و غمشان را میگذارند که زائر گرسنه و تشنه از اینجا نرود. هرسال هم به کمک امام رضا (ع) امکانات بهتر میشود و همه جوره در خدمت زائر آقاییم.
یک کامیون بار آورده است؛ بطری آب معدنی. باید چندهزارتایی باشد. یکی بالای کامیون است و بطریها را میاندازد و دو نفر دیگر پایین دست به دست میکنند. روی جلیقهای که تنشان کردهاند، عنوان «خادم دانشجویی» دارد. یکی از آنها تعریف میکند که دانشجوی دانشگاه خیام است و همراه دوستانش آمده است برای کمک.
میلاد عسکری از تجربه دوروزه خدمتش میگوید: آگهی جذب نیروی جهادی را که در دانشگاه دیدم، ثبت نام کردم. از دیروز که آمدم، هرکاری لازم بود، انجام دادیم؛ خیمه برپا کردیم، قهوه و بستنی دادیم دست زائران. جزئیات هنوز برایش گنگ است. بیشتر شبیه خواب است؛ زائرانی که میآیند، با حس وحال غریب دور میشوند و تا بیاید به آنها فکر کند، گروه بعدی رسیدهاند. چرا این قدر مشتاق رفتناند؟ این قدر عجله؟ از کجای این مسیر این همه خوش حالاند؟